رادیو سری جالبی از ترانههای سالهای 80 و 90 میلادی رو پخش میکرد. مهتابِ نیمه شب نور یخ زدۀ نقرهای ماتی رو مثل پودر تالک تو قسمتی از اتاق پاشیده بود.
در امتداد مهتاب، در قسمت تاریک اتاق، اشیا شکل و چهرهای غریب و ناآشنا به خودشون گرفته بودن. نوای پیانوی آشنایی از رادیو شنیده میشد و تام وِیتز شروع به خوندن ترانۀ "یه ذره بارون" (Tom Waits - A Little Rain) کرد.
صدای گرم و خراش خوردۀ خواننده - که شبیه آواز سرمستانۀ کسی بود که یه شیشه بوربون رو یه تِک سر کشیده باشه - با سردیِ فلزیِ قرص ماه تناقض لجوجانهای داشت، اما هر دو یک ترانه رو سوت میزدن.
نسیمی از طرف کوهها وزیدن گرفت، از درب عریض بالکن گذره کرده و از اتاق من، رو به دریا فرار میکرد. فکر کنم خوابم برد شاید هم نه، یادم نمیاد.
چشمهام رو بستم و همراه با نسیم بوی تازۀ شکوفههای نارنج رو تنفس کردم. بی وزن شده بودم و تو خالی. مثل ابر، یا نور. چشمهام رو بستم و فکر کردم به گذشتهای که به ندرت بهش برگشت میزدم.
صدای فاختهای روی تبریزیهای بلندقامت باغِ انتهای خیابون ناقوس خوابی خلسهوار رو مینواخت. به همۀ اون لحظهها و خاطرهها برگشتم. به چهرههای نیمه فراموش شده و اسمهایی که نوروز به نوروز ازشون یادی میشد.

خرداد ماه بود، کودکانه بود همه چیز. خندۀ مسخرۀ چند شغال تو بامداد از انتهای مه گرفتۀ باغهای مرکبات، زیر نور خاکستریِ خورشیدی که هنوز طلوع نکرده، آرامش بلوریِ بویِ چمنِ خیس و بوی ملوسِ چندین میلیون شکوفۀ پرتقالِ تازه شکفته رو بهم میزد.
بوی پرتقال سبز و نارس تنکابن و مزۀ ترش و تُرد و تازۀ آلوچههای نورَس، هلهلۀ بچهها اول صبح و سفرۀ همیشه آمادۀ مادربزرگ.
از پدربزرگ چیز زیادی به خاطر ندارم. دوستش نداشتم. جدی بود و کم حرف. چشمان نافذ آبی که سردیِ روستاییِ حاکمانهای داشتن. خانه روستایی بزرگی بود که خورشید برای تابیدن بر بامش با درخت تنومندِ پرتقالی که مشرق خانه رو احاطه کرده بود در جدالی هر روزه به سر میبرد.
درخت عظیمی بود. به جرات بلندترین درخت پرتقال اون حوالی که به تنهایی سه وانت بار میداد! تنهای ستبر داشت و تیغهای بلندی که بالا رفتن ازش رو منع میکردن.
پدرم میگفت اون رو پدربزرگش کاشته بوده. سر سفرۀ صبحانه هیجان بازی تو باغ از آستانۀ صبرمون فرو میریخت و با ولع و عجله صبحانه رو نیمه جویده میبلعیدیم. فرقی نمیکرد کدوم درخت رو کی کاشته، کافی بود درخت باشه و روش جیرجیرکها وِزوِز مداومشون رو آواز کنن و موسیقی متن شیطنتهای رو ما بنَوازن.
دستۀ عظیمی از عموزادهها و عمهزادهها بودیم. پرسه زنان تو شیب انتهای باغ بازی میکردیم. روی چمن میخوابیدیم و از شیب زمین به پهلو قل میخوردیم و تکرار و تکرار تا ظهر. دنیا رنگی روشن و ناب داشت. بویی مهربان و سبز داشت. نه جنگی بود نه کسی میمُرد، با اینکه سالهای جنگ رو به تازگی پشت سر گذاشته بودیم.
◊◊◊
بیدار شدم؛ یا شاید هم فقط به خودم اومدم. صدای بِت گیبونز¹ (Beth Gibbons) توی ترانه The Rip آرامش عجیبی به غبار نقرهای مهتاب میده. موزیک رو کم میکنم پنجرۀ اتاقم که رو به دریاست رو بیشتر باز میکنم.
صدای نفسهای خزر توی اتاقم، به قلمروی مهتاب بوی نمک و صدای لغزش قلوه سنگهای بیهدف رو اضافه میکنه. دریا آرومه و رطوبت مخملیِ هوای شب نوید مه صبحگاهی رو میده که بامداد فردا سطح دریا رو میپوشونه. فردا روز پر برکتی میشه برای صیادها.
نفسم مملو از بوی بهارنارنجی شده که از پنجرۀ اتاق در فراره. بوی چندین جلد دفتر خاطرات نانوشته. همه چیز محو و غیر واضحه و نمیتونم تصویر دقیقی رو تو ذهنم زنده کنم، اما حس خوش و خوبی بهم میده.
تنهای چیز ثابت و واضح بوی برگها و شکوفه های نارنجه.
◊◊◊
سالها بعد از اون به همراه پسر داییم برای خرید عطر رفته بودم بیرون. از فروشنده عطر فارنهایت رو درخواست کردم. منو میشناخت با اینکه اون روزها اصلا عطرباز هم نبودم. به یاد سالهای قدیم فارنهایت رو خریدم.
فروشنده چند تا کار دیگه رو هم ریخت روی پیشخون که سامان هم از بین اونها گزینش میکرد. بینی تیز و فعالی داره که سریعا بوها رو به خاطرات وصل میکنه و خیلی خوب تعریفشون میکنه.
یه عطر با شیشه سبز از یه برند که تا اون روز اصلا اسمش رو نشنیده بودم برداشت و بو کرد و چشماش سریع با حالتی که خوب میدونم معنیش چیه درشت شد. قبل از اینکه من شیشه رو از دستش بگیرم خودش سریعا عطر رو آورد سمت بینی من و گفت باغ شما تو چناربُن!
لعنتی! خنجر از سینهام رد شد. رایحهای به شدت دوست داشتنی بود. یک نوستالژی زیبا که با همه عشقت میخوایش. نه، با همه عشقت تمنا میکنیش.
بوی تلخ و سبزی که شادی بیحد و مرزی رو بهت هدیه میکنه و از همه تلخیهای عالم رهایی میبخشه. اینطور شد که من با "او دوغانژ وِخت" و برند هرمس یکجا آشنا شدم. عطری به شدت ساده اما عمیق در احساسات و شخصیت.
از اون روز به بعد این عطر بهترین عطر من شد - گرچه این عطر میتونه برای خیلیها فقط یه عطر سبز اسپرت کلاسیک باشه، حتی ممکنه برای خیلیها یه عطر کسلکننده سبز باشه اما برای من و برای خانم فرانسوازه کارُن (Françoise Caron) موضوع قدری متفاوته.
◊◊◊

در خانواده ای عطرساز و فروشنده مصالح و مواد خام عطرسازی در شهر گراس فرانسه بدنیا اومد. خانواده ای که به جز فرانسوازه، برادرش اولیویه کرسپ (Olivier Cresp) رو هم به دنیای عطر هدیه کرده چرا که بنا بر گفته خانم کارُن، پدر همواره آرزو داشت که بچههاش عطرساز بشن. فرانسوازه سه سال در رور برتراند (امروز با اسم ژیوودان میشناسیمش) آموزش دید.
آموزشی که منجر به اولین پیروزی وی شد: عطر Eau de Cologne d'Hermès که در سال 1979 ساخته شد و در سال 1997 به Eau d'Orange Verte تغییر نام داد. فرانسوازه کارُن عطرسازی تقریبا گمنام و متواضع به شمار میاد که به جز کسانی که دنبال رد پای کلاسیک کارهای بزرگ میگردن کسی ازش اسمی نشنیده.
این عطرساز پس از ژیوودان به شرکت کوئست (Quest) میره. از بین عطرهایی که در این دوران میسازه میشه به Iris Nobile از برند ایتالیایی Acqua di Parma اشاره کرد که با همکاری عطرساز خبره فرانسوی فرانسیس کورکجیان صورت گرفت. همین فرانسیس کورکجیان بود که خانم کارن رو تشویق کرد مثل وی به کمپانی بزرگ تاکاساگو بپیونده.
او دوغانژ وغت واقعا پیروزی شیرینی بود. این عطر در ابتدا برای سِت بهداشتی آرایشی هتلهای لوکسی ساخته شد که هرمس برای دکوراسیون داخلی اتاقها و سرویس بهداشتی باهاشون قرارداد میبست.
یعنی هتلهایی که میزبان طبقه مرفه هستن. بنابراین باید عطری میبود که سنگ تموم بذاره و سلیقۀ سخت پسندِ میلیونرها رو ارضا کنه، که همینطور هم شد. باید دارای بویی قدرتمند باشه، شفاف باشه، حس خوب و شاد بده، به هر شرایط و تیپی بیاد و یه طوری باشه که در طول اعصار مختلف بدون اینکه از مُد بیفته، بدون اینکه به زمان و مکانی تعلق داشته باشه، همیشه نو به نظر برسه.

او دوغانژ وخت چنین عطریه. ترشی و خُنکای نارنج و برگ مرکبات مثل شمشیر گرمای روز رو از وسط میبُره و رد میشه و میرسه به بستری علوفهای و کمی زنگزده که ته مزهای خاکی ته حلقتون جا میذاره. (این ته مزه تو نسخه Concentrée d'Orange Verte بیشتر حس میشه)
خانم کارُن تو 30 اُمین سالگرد ساخت Eau d'Orange Verte گفت: "یک او دو کولون (EdC) باید ساده باشه، با شروعی که سنگین نیست و طوری نشون نمیده که قراره زیاد بمونه. در عین حال سادگیش نباید به معنیِ نداشتن شخصیتِ غنی و قوی قلمداد بشه. باید خنک باشه و حس راحتی بده".
او دوغانژ وخت عطری اسپرته برای همه فصول اما نه برای هر گونه ورزشی و نه برای هر سلیقهای. علیرغم سادگی و بی شیله پیلگی، ثروتمندی و راحتطلبی تو خونشه. بوی ورزشهای کلاس بالا مثل گلف و اسکی و سوارکاری میده. بوی اتومبیل مرسدس بنز 300SL Outlaw مدل 1986 با رنگ سبز یشمی و تودوزی چرمی نخودی.
★★★★★

- خواننده ی گروه انگلیسی پورتیس هِد (Portishead)
منتظر این اتفاق بودم . که بیای و همه داستان و راز علاقت به این عطرو بگی.. ولی وقت میخواستی لُب مطلبو ب بهترین شکل به خاطراتت ادا کنی...
گذشته از سکانس های مشترک بعضی خاطراتمون ازت بسیار سپاسگزارم بخاطر اینکه به آلوچه گفتی آلوچه!
اما دوس داشتم به این دریچه ی غول آسای مشترک نگی خزر.. بگی کاسپین مثلا.. هرچند تمام گذشتمون با خزر شکل گرفته..
سلام کیوان جان
مثل همیشه فوق العاده بود ممنون. حیف از روزهای ازدست رفته و خاطرات شیرین کودکی.
یکی از کم نظیرترین بررسی های حسی ، حرفه ای که تا به حال خواندم . فوق العاده بود .
آخ قلبم ... چقدر دلتنگی تو این نوشته موج میزنه کیوان ... خیلی خیل عالی بود .
همیشه فصل بهار نارنج یه گریزی به این عطر میزنید چقدر قشنگه آدم با یه عطر اینقدر حال کنه👍👍🌹🌹
شما نیز نظر خود را بنویسید: